دکتر الهام صالحی

همه چیز با خدا ممکن است

کتاب “همه چیز با خدا ممکن است “از م. حورایی را معرفی می کنم که به قوانین کائنات پرداخته و یکی از انها قانون رهایی است. این کتاب فکر شما را در مورد  نظم، جمع، خلا،  و همه چیزهایی که در اسلام گفته شده و در واقع برای کل کائنات هست ،باز می کنه .

آقای حورایی این رو با یک مثال ملموس شروع می کنه از ما می پرسه تا حالا شده که دسته کلیدتون رو گم کنید و خیلی خیلی دنبالش بگردید  ولی پیدا نکنید و ناگهان وقتی از همه جا ناامید شده رهاش می کنید که برید ،ناگهان جلو چشمتون ظاهر می شه ؟و چیزی که برای هر نفر حداقل یکبار اتفاق بیفته تصادفی و اتفاقی نیست بلکه یک قانونه .

در این قانون به ما می گه که دلبستگی بله ولی وابستگی نه .که این هم به فلسفه وجودی ما در این دنیا بر می گرده .ما اومدیم تا عشقمون رو ،وابستگی مون رو به خدا ، ثابت کنیم .خداوند غیوره ،اگر ببینه که بنده اش به کسی جز او وابسته روحی شده ، غیرتش گل می کنه و اون چیز یا کس از او جدا می شه . اگر به کسی یا چیزی مثل مال ،مقام ،ثروت ،موقعیت، معشوق، پدر مادر فرزند وووو…به شدت وابسته بشی به طوری که جونت نفست روحت عمرت همه چیزت به اون وابسته بشه و اگر اون چیز یا کس نباشه تو هم نباشی اگر رهات کنه تو هم بیفتی غرق بشی ، اونو ازت می گیره و این قانونه .رها کن تا به دست بیاری .

دیدید کسایی رو که در آن که بشوند ور شکست شدند سکته می کنند ؟ دیدید کسایی رو که به عشقشون نمی رسند کارشون به جنون یا خودکشی  ختم می شه ؟ چرا ؟چون یه عمری پیش خودشون گفتند: ای مال ای معشوق وو… اگر تو نباشی، منم نیستم .جونم نفسم به تو بنده …

من این داستان رو به داستان یوسف پیوند زدم .از خودتون پرسیدید چرا یعقوب که پیغمبر خدا بود و پیغمبر دعاش هم در حق خودش رواست هم امتش دعاش برآورده نشد ؟ ،چرا خداوند با اون همه اشک هجران یوسفشو بر نگر دوند ؟

یعقوب پیغمبر خدا به شدت به یوسف وابسته شده بود به حدی که اجازه نمی داد یک لحظه یوسف رو از او جدا کنند ، تا اینکه بچه هاش حسادت کردند و خواستند یوسف رو از بین ببرند.روزی که می خواستند یوسف را به بهانه چرا ببرند ، ویعقوب با التماس انها اجازه داد مرتبا به فرزندانش سفارش  یوسف رو می کرد که مراقب و حافظش باشند و وقتی که می خواستند بروند اخرین جمله ای که یعقوب گفت این بود که مواظب باشید گرگ اونو ندره .بچه ها بعد از انداختن یوسف در چاه در راه بازگشت به خانه با خودشون گفتند حالا به پدرمون چی بگیم که باورش بشه ؟یکی از بچه ها گفت : همان حرفی رو بزنیم که خودش به زبونش اورد .و به یعقوب گفتند گرگ او را درید .داستان یوسف از ابتدا تا انتها برای ما درسه که نقطه ضعف و ترسی که داری را بر زبان زبان نیاور چون به وقتش می گیرند و ازت سوءاستفاده می کنند .

شما می دونید که یعقوب از بعد از رفتن یوسف انقدر گریه کرد تا چشمانش نابینا شد ولی خداوند باز هم یوسف رو به او بر نگردوند .روزها سر جاده می ایستاد و سراغ یوسفش رو از کاروانهای مختلف می گرفت تا بلکه نشانی از یوسفش به او بدهند .

تا اینکه برای بار دوم خواستند بنیامینش را که مانند یوسف دوستش داشت ببرند . چون عزیز مصر که همان یوسف بود از انها خواسته  بود اگر اذوقه و سهم خود را در سالی که قحط سالی بود می خواهند باید برادر کوچکترشان را برای گرفتن اذوقه پیش او ببرند . در راه به خودشان گفتند این بار دیگر هرگز پدرمان اجازه بردن بنیامین را به ما نمی دهد اما بر خلاف انتظار انها یعقوب در جواب در خواست انها فقط یک جمله گفت : فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین …..پس از این همه ناراحتی و کوری و فراق فهمیدم که : خداوند بهترین حافظ و نگهبان است و او از هر مهربانی و دلسوزی مهربانتر و دلسوز تر است . اگر نگاه کنید به سوره یوسف می بینید این ایه سورهه را به دو قسمت تقسیم کرده است . قبل از این ایه ، همه اش ناراحتی و فراق است اول که برادران به یوسف حسادت می کند بعد یوسف را در چاه می اندازند بعد یوسف گرفتار کاروان برده فروشها می شود بعد به عنوان برده به عزیز مصر فروخته می شود بعد گرفتار عشق زلیخا می شود بعد به او تهمت می زنند بعد به زندان می افتد …بعد از این ایه همه اش خوبی است : برده حضرت یوسف چشمان حضرت یعقوب را شفا می دهد ،بچه ها برای یوسف سجده می کنند ، یعقوب به یوسف و زلیخا به یوسف می رسد وووو…

اری خداوند عاشق بنده هاشه می خواست بفهمونه که ای یعقوب اگر تو پدر یوسفی و دلسوزشی من خالق تو و یوسف با همم ، عشق پدری تو به رخ عشق بی نهایت خالقش نکش،اگر تو حافظی من حافظترینم .این ایه چیه که قبلش همه بدی و بعدش همه خوبیه این همان رهایی است .ما باید یاد بگیریم مثل انگل  چسبیدن زیادی به چیزی و وابستگی به حدی که من با چیزی یا فردی به وحدت برسم به گونه ای که دیگر من ، من نباشم بلکه تو باشی که اگر تو نباشی من هم نباشم ، غیرت خداوند رو به دنبال داره .در مثلی می گوید : اب رو با دست باز می تونی به دهنت برسونی اگر مشتتو بستی اب رو از دست دادی ما باید با داشته های دنیوی مون این طوری باشیم مراقبت کنیم ،قدر بدونیم اما این رو هم بدونیم که مالک واقعی فقط خداست در یک ان می ده در یک ان می گیره پس خیلی به چیزی نچسبیم با داشته هامون مثل لباس عاریتی یا خانه اجاره ای رفتار کنیم .این طرز فکر یکی از چیزهایی است که سر کلاس گفتم به ما ارامش میده چون کسی که می دونه همه چیزهایی که کنار ما و برای ما هستند امانت خداوند نزد ما هستند نه از به دست اوردنشون انچنان شاد می شه که به انها بچسبه و وابسته بشه و نه با از دست دادنشون ناراحت که نا امید بشه .این طرز فکر باید در لحظه لحظه زندگی ما جاری  بشه تا شادی ما رو محکم نگه داره .مثلی می گوید اگر کسی را دوست داری رهایش کن به او نچسب اگر از ان تو باشد باز می گردد و اگر به تو باز نگشت بدان از اول هم از ان تو نبوده .

این طرز فکر به ما قدرت فهم این جمله را می دهد که :از هیچ کس توقع هیچ چیزی را نداشته باش و از هرکسی انتظار هر چیزی را داشته باش .

این طرز فکر باعث میشه دیگه از بی تفاوتی اطرافیان و بی محلی  ذره ای غم به دلمون نیاد . چون کسی که به شدت از نظر عاطفی به دیگران وابسته بشه هر ان به خاطر هر رفتاری از طرف اونها می رنجه خشمگین میشه می ترسه گریه می کنه افسردگی می گیره اعتماد به نفسش از بین می ره ونهایتا شادی  و شادابیش روشو با پای خودش له می کنه.باورتون نمی شه اگر بگم این طرز فکر می تونه ما رو از تصمیمات اشتباه دور کنه، از افراد بی لیاقت دور کنه، از هیجانات بی مورد دور کنه و به ما شادی متعادل و همیشگی بده و نیاز به تمرین روحی داره تا ما اون رو در همه وجودمون تثبیت  کنیم.

0
    0
    سبد خرید شما
    سبد خرید خالی استبازگشت به فروشگاه